خزیدهایم روی فتیلهی شّب
همچنان سرخ
همچنان چون بازارِ شاعرانِ غافلگیرکننده کساد
دیگ بر فتیلهی مسموم شب گذاشتیم
فعلِ باد و آب شدیم
فعلِ حروفِ آتش
فعل شنیدن و چشیدنِ گاهِ اذانِ سرخ شرابِ مسموع صبح
دیوانهایم و بر پله های عُزلت
بر خلسههایِ مسجد
کنجی گرفتهایم
نشانِ ایمانی مرموز و دلی مسموم
سمّ
تا ناجای این بی تاریخی
سمِّ انتزاع
سمِّ بیان صدای زلفهای تو در لختِ باد
سمِّ پریدن و پنهانی از
ما مردن و سلب هستی بر
ما ماندن و سلب نیستی در
تاریخِ فهم
رستاخیز کذب در ارتفاع باورهاست
چه شده!؟
کجای این بُعد تورا گیج کرده
فاتحه بخوان
فاتحه بخوان
به آیین خویش
فاتحه را عربده بزن شعر کن
هر سال بر قرینِ پار
قدرت را بر قرانِ خویش
بخوان و داد بزن
بسمالله...
بیقرارتر از تو کجای توفان است؟
تقرب به قیدِ اطلاق را تُف کن
من با تمام سَمّ میزیام
با تقریر خطوط و تصویر معمّا
با تخمیر قدرت
با خمارِ مشرقیِ خارخارِ دستانت
که شعور شب را به باد انتحال میگیرد
و دوا را از جمودِ نعشاش خارج میکند
و متعال میکند
و کف خانه دکترا میگیرد
غم نان میخورد
نان میخورد
لعنت بر نان و نمک
لعنت.