نامِ کلمه برای سرود
نامِ کلامت
و برایَش سرایِش
دستی دراز میشود بندبندش عشیق
رگ در اراده در سُربِ مذاب
ریختِ منطقی:
خدا آب
خدا فرا آب
خدا فرای فرا آب
خدا فرای فرای فرا آب
خدا فرای فرای فرای فرا آب...
رگِ گردن
میزانی مبهوت
سُربِ رگ
حوت در حوت
که کیستم او که اینجا آشیان کردست؟
در دریایِ سنگ و کفّه
در ثقل لا
در قعرِ خود و الّا
شاهین
چشمش نیست
زباناش گرفته
تَن تَنانشان گرفتار
"ندیده روشنایی به چشم هرگز"
بی همانِ عدلِ سُرخ...
انداختی بر سرِ زبانم شعر را
شاید سیرنی افتاده از دریا دور
و
به قتلگاه شنوایی آمدی
بیآواز
من
شاهد خروش بودم و عروج و هبوط
حالا
به انحنای مُعوَجِ خروج میاندیشم
به خانههای خلاء
خانه که خالی است
دریاست
دریا که پراست
عدم
سیرن ها به خشکی آمدند
قتلگاه کویراست
میرود بیرون از اتاق
دستها انداخته
طوری که اگر گلاویزِ باد نباشد
گلاویزِ هیچ هست حتمن
میرود بیرون
موهایش نرم
پستانکِ اثیری اش در دست و فریاد می کشد:
کسی است که اینجا نیست
صبح موکرده در رگهایِ آرامیِ عمودی ماهتاب
صبح مو کرده در هرج و مرج آفتاب
و اوهنوز در حالِ خروج است
خواهد رفت
سوالات
جوابات کو ای بیمار یالدار؟
داری به جهانِ آدمها پا میگذاری
که بماند؟
عتیق شده حرکاتت
عتیق
شب خو کرده به تاریکیِ تلویحیاش
بیرون که بروی آن هزار هم یک خواهد شد
بیرون که بروی روانِ شعبدهها ناب است و نورانی!
باید به هفت رنگِ آب بسپرم دل را
به دریا زدن نیز
از نور که باشد
رنگ نیست
رنگهاست
(به منشور میاندیش)
صلاتِ ظهر است
دستهایت را بسوزان
دستها اگر پار پار شعله کشد
قدها اگر
خدها اگر...
بیرون که میروی یادت باشد حنجره جایی است برایِ سکون
چه بنالد
چه فریاد زند
و دیگر این که:
کوههایِ اشیا را معلق کن
واین که درد آستانه ندارد
از هرجا بگیرد
خزیدهایم روی فتیلهی شّب
همچنان سرخ
همچنان چون بازارِ شاعرانِ غافلگیرکننده کساد
دیگ بر فتیلهی مسموم شب گذاشتیم
فعلِ باد و آب شدیم
فعلِ حروفِ آتش
فعل شنیدن و چشیدنِ گاهِ اذانِ سرخ شرابِ مسموع صبح
دیوانهایم و بر پله های عُزلت
بر خلسههایِ مسجد
کنجی گرفتهایم
نشانِ ایمانی مرموز و دلی مسموم
سمّ
تا ناجای این بی تاریخی
سمِّ انتزاع
سمِّ بیان صدای زلفهای تو در لختِ باد
سمِّ پریدن و پنهانی از
ما مردن و سلب هستی بر
ما ماندن و سلب نیستی در
تاریخِ فهم
رستاخیز کذب در ارتفاع باورهاست
چه شده!؟
کجای این بُعد تورا گیج کرده
فاتحه بخوان
فاتحه بخوان
به آیین خویش
فاتحه را عربده بزن شعر کن
هر سال بر قرینِ پار
قدرت را بر قرانِ خویش
بخوان و داد بزن
بسمالله...
بیقرارتر از تو کجای توفان است؟
تقرب به قیدِ اطلاق را تُف کن
من با تمام سَمّ میزیام
با تقریر خطوط و تصویر معمّا
با تخمیر قدرت
با خمارِ مشرقیِ خارخارِ دستانت
که شعور شب را به باد انتحال میگیرد
و دوا را از جمودِ نعشاش خارج میکند
و متعال میکند
و کف خانه دکترا میگیرد
غم نان میخورد
نان میخورد
لعنت بر نان و نمک
لعنت.